پیشواز روز عزیز...

چند وقتی بود که میخواستم بنویسم

اما نمیدونستم چی بنویسم اما حتی الان هم دقیق نمیدونم چی میخوام بنویسم و شروع کردم به نوشتن و مسیر همین طور خودش پیش میره

دلم گرفته بود، هنوزم گرفتست، دلم تنگ شده واسه همه چی...

تو این دنیا خیلی احساس دلتنگی میکنم، دلتنگی برای یه نفر...

این دلتنگی زمانی زیاد میشه که آدم از خونه میره بیرون و میبینه که از همه بدش میاد، وقتی میبینه هیچ کی مثل اونی که دوسش داره پیدا نمیشه، هیچکی تو نگاه آدم اون جذابیت رو نداره

آدم زیاد میبینه اما دوست داره فقط یکی رو ببینه، آدم زیاده اما فق یکی واسش مهمه...

آدم حس میکنه بین این همه آدم با همه فرق داره و میبینه بین این همه آدم فقط یکی هست که این تفاوت رو درک میکنه، یکی هست که اونم متفاوته...

آدم میره بیرون مردم رو میبینه، مردمی رو میبینه که شبانه روز دنبال دخترن، دخترای جور و واجور رو میبینه که تو زندگی هیچی واسشون مهم نیست، تموم ذوقشون به پز دادن با دوست پسراشونه.

وقتی میبینه همه دخترا عین همن، همه پسرا هم همین طور

پسرایی که فقط به خاطر دختر کل روز رو تو خیابون میچرخن، شاید کل فکر و زندگیشون همین باشه و بزرگترین غم زندگیشون همین پیدا کردن دوستی از جنس مخالف... عقده هایی که همیشه باهاشون بوده، عقده ای که حال تبدیل شده به شماره دادن به چند نفر در یک روز...

دخترایی که به همچین پسرایی رازی هستن و از خونه به امید اینا میرن بیرون...

اینارو که آدم میبینه از هر چی دختر و پسره زده میشه

افسرده میشه...

بین این همه آدم احساس غربت میکنم، خیلی تفاوت وجود داره بین من و اونها

نمیدونم کدوم درست عمل میکنیم (من یا اونها) اما تفاوت بین شخصیت من و اون ها به شدت حس میشه حتی به شدتی که آدم احساس میکنه از یک دنیای دیگس و کلا با دنیای اینا فرق داره

زمانی تنها امید و دلخوشیم میشه تو، تویی که حس کردم این تفاوت در تو هم وجود داره، بیشترین شباهت رو بهم داری، از موقعی که خمیر مایه جفتمون نرم بود و شکل پذیر با هم بودیم و شخصیتمون با هم شکل گرفت و بزرگ شد و پخته شد

مطمئنا" تو هم بین این آدما احساس غربت میکنیم

تنها ماییم که بهم احساس تعلق میکنیم، معنی نیمه گمشده رو اینجا آدم متوجه میشه، دو نفر که شبیه هم هستن، شخصیتشون مثل همه، حرف زدنشون مثل همه، هم دیگه رو دوست دارن، دوست ندارن که هم دیگه رو ناراحت ببینن، نظراشون در مورد چیزای مختلف مثل همه ، به دنیا یه شکل نگاه میکنن

همه اینها دست به دست هم داد که امشب به پیشوار روز عزیمون بریم، روزی که برای دومین بار با هم و دور از هم جشن میگیریم.... 2 سال گذشت... من از 18 به 20 و تو از 16 به 18 رسیدی...

چقدر کوچیک بودیم و چقدر پاک و هنوز هم مثل سابق، عشق پاکی که از اون زمان شروع شد و تا امروز کشیده شد... عشقی که بعد از 2 این طور با دوری از هم احساس غربتش و دلتنگیش جس میشه.... آدم رو وادار میکنه به نوشتن

عشقی که به ما شخصیت داد... عشقی که سر آغاز فصل تازه ای در زندگی ما شد

این دلتنگی رو دوست می دارم ، دلتنگی که از شخصیت سالمی مثل من سرچشمه میگیره و به سوی سرچشمه عشق پاکی مثل عشق تو جاری هستش

روز عشق رو گرامی میدارم و از این نوزاد 2 ساله ای که هر دومون در بوجود آمدن و بزرگ شدن و نگهداریش و سالم نگه داشتنش به یک اندازه سهیم بودیم با جون و دل پاسداری میکنم...

خوشا بحال اون کسی که این روزا یار شماست...

شعر زیر شنبه 10 اسفند ماه سال 1387 داخل وبلاگ گذاشته شده، اما این بالا نوشت رو امروز 18 اردیبهشت بهش اضافه کردم...

دلم نیومد این شعر رو پاک کنم و فقط خواستم و گذاشتم بمونه که  حال و روز اون موقع های من رو بفهمی، این مجتبی که امروز باهاش صحبت کردی خیلی بهتر از مجتبی روزای سخت اون 2 ماه اوله، به زور خودمو به زندگی عادی برگردوندم و آرامشم برگشت...

تو چشمتون چه قصه هاست نگاهتون چه آشناست
اگه بپرسین از دلم میگم گرفتار شماست




نگاهتون پیش منه حواستون جای دیگست
خیالتون اینجا که نیست پیش یه رسوای دیگست




نفس نفس تو سینه ام عطر نفسهای شماست
اگرکه قابل بدونین خونه دل جای شماست




می میرم از حسادت دلی که دلدار شماست
کاش میدونستم اون کیه که این روزا یار شماست
خوشا به حال اون کسی که توی رویای شماست




شما گناهی ندارین این روزگار بی وفاست
تو خلوت شبونه ام خالی فقط جای شماست
تو جام می تموم شب نقش دو چشمای شماست